همچنان با چشمهای بسته و پلكهای رویهمافتاده میخواند. وقتی چشمهایش را نیمهباز كرد، دوستانش دور و برش ایستاده بودند. اشكهایش را پاك كرد. خندید. دوستانش همانطور ایستاده به او خیره شده بودند. همچنان به خواندنش ادامه داد... .
دربارهی كتاب این كتاب شامل این داستانهای پیوسته است: دایی همیشه با من است مادر باید علیرضا را میدید او یك نفر بود با آنها دوست هستیم دو تا شمع با عدد شش هشت ساعت سینهخیز در برف ...