مردی به نام «بیلی» قصد دارد خانوادهی خود را برای تعطیلات تابستانی از «جورجیا» به «فلوریدا» ببرد، اما مادرش (كه در این داستان «مادربزرگ» نامیده میشود) میخواهد او را به شرق «تنسی» ببرند، جایی كه مادربزرگ دوستانی در آنجا دارد.
مادربزرگ استدلال میكند كه فرزندانش، «جان وسلی و جون استار»، هرگز به شرق تنسی نرفتهاند و همچنین او یك مقالهی خبری در مجلهی «نظامنامهی آتلانتا» دربارهی یك قاتل فراری كه خود را «ناجور» مینامد ...