از اول هم اوضاع بر وفق مراد نبود، با آنكه ته دلم راضی نمی شد، اما بالاخره خودم را راضی كردم. غروب كه شد من و او جایی رفتیم كه تو نمی شناسی...
بالاخره راه افتادیم. آدم باید حسابی خبره باشد تا در تاریكی شب راه درست را پیدا كند. حالم بود. به او گفتم سیگار لعنتی اش را كنار بگذارد... اما او نمی توانست دست از این سیگار لعنتی بكشد و معتقد بود ...