چشمم به قطره های سرم بود كه می چكید؛ صدایی نبود، اما خیال كردم كه تیك تاك می كنه و لحظه ها میآن توی خون ام، اما چیزی حس نمی كردم، فقط خسته تر می شدم ولی خوابم نمی اومد...
كلافه بودم، بیمارستان خیلی زود معمولی شده بود؛ همه چیزش سفید بود حتی آدماش... آقای مؤیدی نشسته بود لب پنجره ... ترسی نبود، شاید خجالت كشیدم، بیشتر به خاطر اینكه معلممون یه جور دیگه شده بود؛ شایدم ...