در روزگاران بسیار قدیم در شهر كوچكی، پادشاهی حكومت می كرد كه بسیار ظالم بود و مردم دل پرخونی از او داشتند. در این شهر هیچ كس احساس امنیت و آرامش نمی كرد چرا كه پادشاه هر صبح كه از خواب ناز بیدار می شد، فرمان عجیب و غریبی صادر می كرد...
در میان لشكر پادشاه سرباز ریز نقش و زیركی بود كه با كمك پدر دانایش، توانست در یك فرصت مناسب، قلب پادشاه را نشانه بگیرد و.... *** درباره افسانه ها: افسانه های ایرانی، بخش عظیمی از فولكور غنی ...