سومین سهره دانه برمی چید و قدم برمی داشت سمت دام غلام رضا. دلم سوخت. یه سنگ برداشتم و انداختم طرفش. سهره ترسید و پرید... غلامرضا با خشم نگاهم كرد و یه پس گردنی خوب، خوابوند پس گردنم و گفت: ای بی عافیت، چرا فراریش دادی؟؟
خیلی عصبانی بود و مثل لبو سرخ شده بود و ناسزاگویان به دنبالم اومد... یهو ناغافل تنه زدم به نازنین بانو كه سینی به دست، سرزده اومد به خیابون اصلی باغ و توت خشكهای داخل سینی ریخت زمین... می خواستم ...