در یك دهكده دورافتاده، آنسوی كوهها، پسری زندگی می كرد كه «بكری» نام داشت. این دهكده خیلی آرام بود. رودخانه ای پرتلاطمی از كوه ها فرو می ریخت و از وسط رودخانه می گذشت.
موقع سحر، صدای طبل بزرگی از مسجد می آمد كه مردم را به نماز دعوت می كرد. پدربزرگ بكری با صدایی بلند و زیبا اذان می گفت.... اما یك روز صدای اذان پدربزرگ به گوش نرسید... پدربزرگ دیگر نبود و كسی از ...