وقتی كه سحرگاه بانگ مؤذن فضا را پر می كرد، عبدالعاطی زنبیل و جارویش را بر می داشت، به دسته جارو مثل عصا تكیه می كرد و از خانه بیرون می آمد....
با آنكه عبدالعاطی، از یك سال پیش، رفتگر محله ما شده بود، ولی من هیچ چیز درباره او نمی دانستم، اما اذان گوی مسجدی كه نزدیك خانه ما بود، او را خوب میشناخت؛ شاید اهل یك ده بودند؛ در هر حال دو دوست ...