زن تاب خالی را هل داد؛ چشم هاش باز بود اما جایی را نمی دید؛ هر دفعه كه تاب به دستهاش برمی گشت، یك لحظه به خودش می آمد و دستپاچه دوباره تاب را به جلو هل می داد...
انگار پشت سر هم می خوابید و از خواب بلندش می كردند. زن فكر كرد دارد آرام آرام خودش را زجر می دهد. غژغژ آهسته تاب مغزش را می سایید؛ كم كم احساس كرد دارد می ترسد؛ ناگهان همه وحشتش را ریخت به پنجه هایش ...