زن و شوهر ساده ای به نام «بودی» و «هادی» به همراه دختر جوانشان در روستایی زندگی می كردند. یك روز پسر حاكم از حوالی آنجا عبور می كرد كه...
پسر حاكم كه بسیار تشنه بود از دختر خواست تا به او جرعه ای آب بدهد. دختر نیز كوزه آب خنك و گوارا را به پسر حاكم داد و پسر به شهر برگشت. چندی بعد، پسر گروهی را برای خواستگاری دختر به آنجا فرستاد و ...