مادر رخت ها رو روی بند پهن می كنه، می پرسه: بچه فردا بارون میاد؟؟ بچه به آسمون نگاه می كنه، چشماش آبیه. میگه: نه، بارون نمیاد. مادر دانه ها رو در خاك می كاره....
بچه تكه ای از موهاش را می چینه و در خاك می كاره... پدر میگه خونه ارباب عجب بروبیاییه... عروسی پسر ارباب نزدیكه... پدر گونیِ نخها رو روی زمین خالی می كنه و میگه: تا عروسی پسر ارباب می بافی و تمومش ...