عید فطر شده بود. پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ برای نماز عید فطر به مسجد رفته بودند.
نمیا كوچولو هنوز خواب بود. مادر و پدر نان گرم گرفته بودند تا صبحانه بخورند. ولی نیما كوچولو تعجب كرده بود. او نمی دانست كه ماه رمضان تمام شده. مادر میز صبحانه را چید تا همه با هم صبحانه بخورند. ...