هوا سرد شده بود و میكروب خان حوصله اش سر رفته بود.
میكروب خان گشت و گشت تا این كه پسربچه ای را دید كه داشت با دست های كثیفش خوراكی می خورد. او پرید و رفت روی دست های پسربچه نشست و با خوراكی هایش به گلویش رفت ...