كارگران داشتند اسباب و اثاثیه را به خانه ی بزرگی می بردند. امیرحسین از پنجره داشت نگاه می كرد.
یك نفر یك صندلی چرخدار از یك ماشین دیگر پایین آورد و پسربچه ای هم روی آن نشست. امیرحسین دلش می خواست برود و با پسرك بازی كند ...