خاله عنكبوت روی تابش نشسته بود كه صدایی شنید.
آقا خرسه بود. او می گفت : من اصلا نمی توانم از درخت بالا بروم و عسل بیاورم. عنكبوت دلش برای آقا خرسه سوخت. او یك شاخه ی نازك از درخت چید و گفت: این چوب جادویی است و به تو كمك می كند كه از درخت ...