پاییز قشنگ از راه رسیده بود و برگ ها رنگارنگ و قشنگ بودند.
كلاغ ها از دور و نزدیك قار قار می كردند. ننه گلاب هم چای دم كرده بود و به درخت ها نگاه می كرد. او دلش گرفته بود. دلش برای بچه ها و نوه هایش تنگ شده بود. او تنها بود ...