پدر ریحانه كوچولو دوتا پایش را در جبهه از دست داده بود.
مادربزرگ برای ریحانه درباره پدر و جبهه و جنگ حرف زد. ریحانه هم برای پدرش شیرینی برد و او را بوسید و گفت: من به شما افتخار می كنم ...