یك تكه طناب، گوشه ی انباری نشسته بود.
تكه ی طناب دلش می خواست به همه كمك كند. یك روز، یك توپ پلاستیكی آمد و كنار طناب نشست. پسر صاحبخانه وقتی توپ چهل تكه خرید، توپ پلاستیكی را توی انباری پرت كرده بود ...