لاكی دوست نداشت كه به مدرسه برود و به حرف های معلم گوش بدهد.
یك روز لاكی تنها و عصبانی از گوشه حیاط به بچه ها نگاه می كرد. آقای معلم دلیل ناراحتی او را پرسید و لاكی گفت كه دوست ندارد به مدرسه بیایید. آقای معلم به او راهی را یاد داد تا بتواند از دست عصبانیتش ...