آفتاب می تابید كه ناگهان ابرهای سیاه به هم نزدیك شدند و باران شدیدی شروع شد.
مورچه كوچولو دانه ای كه توی دهنش داشت را رها كرد و زود وارد خانه ی كوچولوی اسباب بازی شد. خانه ی اسباب بازی یك پنجره ی كوچولو داشت ...