تابستان بود و هوا خیلی خیلی گرم بود.
خاله قورقوری در یك بركه زندگی می كرد. او هیچ غم و غصه ای نداشت. اما یك روز صبح كه از خواب بیدار شد دید كه آب بركه خشك شده ...