مانی و میترا هر شب با گوش كردن به قصه ی پدر به خواب می رفتند.
یك شب مانی از پدرش خواست تا خودش قصه ی پیش از خواب را بگوید. پدر هم قبول كرد. مانی گفت: یك كلاغ بود كه غار غار می كرد. اما نمی دانست بقیه قصه را چطور باید بگوید ..