زن و مردی بودند كه آرزوی شان داشتن یك بچه بود.
زن، داشت اش درست می كرد. آهی كشید و گفت: اگه من الان یه بچه داشتم، منتظر می شد تا آش ام درست بشه و بعد اونو می خورد. ناگهان، یكی از نخود های توی آش، از آش بیرون پرید ...