یه زنبور طلایی نشسته بود رو سنبل اومده بود مهمونی تو دشت و باغِ پُرگل وقتی نگاهش افتاد به پروانۀ زیبا اومد با شادمانی كنار برگ گلها
یه زنبور طلایی نشسته بود رو سنبل اومده بود مهمونی تو دشت و باغِ پُرگل وقتی نگاهش افتاد به پروانۀ زیبا اومد با شادمانی كنار برگ گلها گفت كه چقدر قشنگه خالهای روی بالت كاشكی شكل تو بودم راستی ...