یك روز صبح سارا با صدایی كه از كوچه بیرون می آمد از خواب بیدار شد.
یك ماشین بزرگ توی كوچه بود. پیرمردی داشت وسایلش را به خانه ی تازه اش می برد. سارا و برادرش شایان از داشتن همسایه ی تازه، خوشحال شده بودند ...