لاكی خیلی دوست داشت مثل بقیه ی دوستاش زبر و زرنگ باشه.
لاكی یه روز تصمیم گرفت تا لاكش را از پشت اش جدا كند. دوستانش از این تصمیم او تعجب كرده بودند ...