همه امیركوچولو را دوست داشتند. امیر خیلی مهربان بود.
وقتی پدربزرگ می خواست قرآن بخواند، امیر عینك پدربزرگ را برایش می آورد. پدربزرگ هم امیر را به پارك می برد. یك روز امیر با پدربزرگ بیرون رفته بودند كه دیدند همه جا پرچم مشكی زده اند ...