یك روز فندقی داشت به طرف خانه ی تپلی می رفت كه فكری به سرش زد.
وقتی به خانه ی تپلی رسید گفت: من یه فكری دارم. دوست دارم وسط جنگل رو ببینم. بیا با هم به وسط جنگل بریم. فندقی هم قبول كرد و هر دو به وسط جنگل رفتند ...