تابستان رفته بود و پاییز رنگ رنگ داشت از راه می رسید.
سحر كوچولو عاشق باغچه ی خانه شان بود. او هر روز به باغچه نگاه می كرد. باغچه داشت كم كم پاییزی می شد و این سحر را ناراحت كرده بود ...