زمستان بود و شبنم كوچولو به فكر پرنده ها بود. چون آنها غذایی برای خوردن نداشتند.
شبنم تصمیم گرفت برای گنجشك ها دانه بریزد. او كنار پنجره می نشست و به دانه خوردن گنجشك ها نگاه می كرد. یك روز او در باغچه چیزی دید ...