فریما و علیرضا خواهر و برادرهای خوبی بودند. یك روز مادر گفت: فریما! علیرضا! پاشید كه باید بریم مهمونی.
بچه ها زود آماده شدند و به خانه ی مادربزرگ رفتند. در خانه ی مادربزرگ و پدربزرگ خبرهای خوبی بود ولی بچه اصلا خبر نداشتند. همه ی فامیل در خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ بودند ...