یك روز مادربزرگ آزاده كوچولو به او گفت: بیا صندوقچه ی قدیمی ام را باز كنیم تا ببینیم چه چیزهایی در آن است.
آزاده كوچولو خیلی دلش می خواست بداند چه چیزهایی در آن است. توی صندوق یك روسری گلدار قشنگ با یك عالمه چیزهای زیبا بود. یك خط كش هم بود ...