در یك دهكده درخت سیبی بود كه سیب های طلایی داشت.
نسترن دختر كوچولوی دلش می خواست سیب توی دست او بیفتد. ولی فكر كرد كه او به اندازه ی كافی كارهای خوب انجام نداده است ...