مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد كه در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به كنار درخت رفتند پ
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف كنند . پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید ...