یك روز تابستان رفتم لب دریا در ساحلش دیدم یك ماهی زیبا خود را تكان می داد آن ماهی كوچك پیراهنش پر بود از ماسه و پولك از ساحل دریا برداشتم او را انداختم با دست بر سینه ی دریادر سینه ی دریا ماهی تكانی خورد یك موج هم آمد آهسته او را برد
یك روز تابستان رفتم لب دریا در ساحلش دیدم یك ماهی زیبا خود را تكان می داد آن ماهی كوچك پیراهنش پر بود از ماسه و پولك از ساحل دریا برداشتم او را انداختم با دست بر سینه ی دریا در سینه ی ...