توپولی از بس این طرف و آن طرف می رفت، پیرهنش خاكی و كثیف بود.
توپولی نمی دانست كار خوب چه جور كاری است. یك روز توپولی ،خپل، گربه ی همسایه را دید كه داشت شیر می خورد. او شیر را جایزه گرفته بود. چون یك موش شكار كرده بود. توپولی فكر كرد كه اگر او هم موش بگیرد ...