اقا كلاغه پشت درخونه خانوم سنجابه ایستاده بود. او به سنجاب گفت كه طاووس خانوم گفته كه می توانی بیایی تا تخم گل ها را ببری.
سنجاب كوچولو دلش می خواست طاووس خانوم را ببیند. خانوم سنجاب پاهایش درد می كرد برای همین به سنجاب كوچولو گفت تااو برای گرفتن تخم گل ها پیش طاووس خانوم برود ...