سیاوش و مازیار با هم دوست بودند. آنها بهترین دوستان هم بودند.
یك روز سیاوش با مادرش به خانه ی خاله اش رفت. یك گل نیلوفر به درخت پیچیده بود. خاله به سیاوش گفت كه من دانه ی این گل را پای درخت ریختم و حالا نیلوفر این همه بزرگ شده است. سیاوش دو تا تخم گل از خاله ...