نادر با بچه ها به پارك رفته بود.
نادر هر زباله ای به دستش می رسید را روی زمین می انداخت. پاركبان نادر را دید و به او گفت: پسرم! تو نباید زباله ها را روی زمین بریزی. او زباله دانی را به نادر نشان داد.