اوستا حسن كفاش بود. او در مغازه اش یك ساعت بود كه یادگاری پدرش بود.
اوستا حسن سال های سال كار كرده بود و خسته بود. اما ساعت دلش برای اوستا حسن می سوخت. یك روز صبح ساعت اوستا زنگ نزد تا او بیشتر بخوابد ...