دوست امیر به او گفت كه با پدرش لباس عیدشان را خریده اند.
امیر هم گفت كه می خواهد قلك اش را بشكند تا بتواند لباس عید بخرد. فردای آن روز امیر با اجازه ی مادرش به خانه ی دوست اش رفت تا لباس های عید دوست اش را ببیند ...