یه روز هدی و عزیز جون برای انجام یه كار بانكی سوار ماشین شدن تا برن بانك. توی مسیر آقای راننده هر چند وقت یه بار سرعتش رو كم و زیاد می كرد. هدی دلش می خواست تندتر برسن و از اینكه آقای راننده یواش می رفت خوشحال نبود. هدی به عزیز جون گفت...
این داستان با زبانی ساده و روان به كودكان می گه كه خدای مهربون برای اینكه ما بندگان در این دنیا گمراه نشیم، برامون قانون، برنامه و راهنما فرستاده. در این قسمت از برنامه «یك آیه، یك قصه» عزیز جون ...