پدر، كیسه ای زر را در خاك پنهان كرده بود و هر شب و هر روز به آن سر می زد.
پدر نه از ثروت اش خودش استفاده می كرد و نه به پسر می داد. پسر می دید كه پدر چگونه تبدیل به نگهبانی شده كه همیشه نگران كیسه ی زر اش است. او از كار پدر ناراحت و عصبانی بود برای همین فكری به سرش ...