شادی و شقایق دو دوست بودند. یك روز آنها با مادرهایشان به پارك رفتند.
آنها عجله داشتند تا پسركوچولویی را كه بادبادك داشت، ببینند، اما پسرك در پارك نبود. مادر متوجه شد كه آنها ناراحتاند؛ برای همین فكری كرد... .