روزی روزگاری گرگی بود ظالم و بی انصاف. گرگ به كوچیك و بزرگ رحم نمی كرد. خیلی نابكار بود.
هر روز یك حیوان را گیر می انداخت و یه لقمه چپش می كرد. اما روزها كه مثل هم نیستند. بالاخره یك روز رسید كه گرگ ما چیزی برای خوردن پیدا نكرد. خیلی حالش بد بود. آخر گرگ حكایت ما تنش به گرسنگی عادت ...