یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچكس نبود. زنی بود كه یك دختر داشت به اسم نمكی. خانه آنها خیلی بزرگ بود و هشت تا در داشت. هر شب، مادر به نمكی می گفت:”نمكی جان! برو و درها را ببند.” آن وقت نمكی می رفت و یكی یكی درها را می بست
یك شب نمكی هفت در را بست، ولی یادش رفت كه یكی از درها را ببندد. همان یك شب دیو آمد و وارد اتاق شد و گفت:”هودرما، هو در شما! مهمان بیاید خانه شما، رسم ندارید برایش شام بیاورید؟” مادر نمكی گفت:”هفت ...