در روستایی پرستش گاهی بود و عابدی در آن زندگی می كرد.
روزی سیل آمد و همه از شهر فرار كردند. اما عابد از جایش تكان نخورد. مردم به دنبال عابد رفتند تا او را نجات دهند اما او قبول نكرد و گفت: خدا مرا نجات خواهد داد ...