مردم در یك روستای شلوغ در حال جنب و جوش و حركت بودند كه ناگهان همه چیز طلسم شد.
همه مثل سنگ شده بودند. بعد از هزار سال پسری به نام مراد كه در حال دروی گندم بود تكانی خورد. مراد تعجب كرده بود. خورشید در آسمان بود اما یخ زده بود. در دستش داسی داشت و در حال درو گندم بود. همه چیز ...