روزی روزگاری در زمان های قدیم حاكمی زندگی می كرد كه خیلی شكار كردن رو دوست داشت. این حاكم هر چند روز یك بار خدمتكارانش رو جمع می كرد و راهی كوه دشت و دمن می شدند تا بلكه شكاری گیرشون بیاد و آتشی برپا كنند و كبابی بخورند و خوش باشند.
یك بار كه حاكم برای شكار رفته بود سر راه به چمنزاری رسید. اونم چه چمنزاری! سبز و خرم. آدم دلش نمی اومد برگرده. حاكم دستور داد تا چادری بر پا كنند و همونجا اطراق كنن. یعنی شب همونجا بمونن. خدمتكاران ...