ننهمورچه به صحرا رفته بود تا برای مورموری دونه بیاره.
ننهمورچه موقع برگشتن دید كه یه تختهسنگ بزرگ دم در لونهش افتاده. صدای گریهی مورموری هم شنیده میشد... .